مرشدي را ملامتي افتاد

شاعر : اوحدي مراغه اي

در مريدان قيامتي افتادمرشدي را ملامتي افتاد
وز پي خصم او برون جستندبه خصومت ميان فرو بستند
به فنون هنر تواناترزان مريدان يکي که داناتر
بنجنبيد از آن مقام که بوددر تحمل ز بس تمام که بود
از وي آن حال را نه زيبا ديدحاضري چون دلش شکيبا ديد
اين چنين روز را به کار آيدگفت: حقي که در شمار آيد
دل خويش و درون ما مخراشآنمريدش جواب داد که: باش
بر من از خامشي نگيرد خشمشيخ را از من اين نباشد چشم
خرقه ديگر قبا توان کردنرنج او چون هبا توان کردن
با مريدان چه کرده باشد شيخ؟باز چون تخم فتنه پاشد شيخ
لايق صحبتي چنين نبودتا کسي راسخ و امين نبود
بار دنيي ز خود بيندازيگر تو خواهي که کار دين سازي
قلمش رخ نهد به جماشينقش لوح خودي چو بتراشي
تو بکوش و ادب نگه ميدارگر کند بر تو بي‌ادب انکار